چهارشنبه ۳۱ ارديبهشت ۹۹
این طپش قلب و سوزشش،این چشای تار دارن میگن ک تو ،بی تظاهر و بی اغراق، برای من خیلی عزیز بودی
قلبم با هرکلمه صحبت تو ذهنم یا نوشتن مچاله میشه و بعدشی نفس عمیق سوزناک...
نمیدونم میتونم بیام ببینم رو دستای مردا،رو آسمونا با اشک و زجه دارن راهیت میکنن ک بری خونه ابدیت یا ن
اما خودت میدونی که خیلی دلم میخاد بیام
اگه توام بخوای ک باورم شه،،بخوای ک اروم بگیرم و قبول کنم که واقعا رفتی،به خدا میگی و من بی فکر و خیال بی استرس،میدونم که اگه خدا بخواد تو مراسم خداحافظی باشم،خودش جور میکنه که بیام و از نزدیک بهت بگم یکی از اونایی بودی ک تو اعماق قلب من جا داشتن از بچگی و داداش بزرگم بودی،بگم ک همیشه یادت میمونم و قلبم اروم میگیره وقتی ببینه راحت خوابیدی بی دغدغه...
اگرم ک تو نخای و خدا نخواد....
میرم تو اتاق و در و میبندم و سر سجاده اشک میریزم و خلوت میکنم و واست دعا میکنم ک اروم بخوابی و ارامش داشته باشی و خونه جدیدت و دوست داشته باشی مهربونم💔
پ.ن:
باهر عکسی که واست استوری میکنن قلبم درد میگیره...
پ.ن تر:
دیگه آزاد شدیا...مثل پرندهها رها شدی...یادت نره دعا کنی ،یکی آرزوشه که اونجا باشه و باهات وداع کنه
وگرنه یه حسرت مثل یه سرب داغ تا ابد رو قلبش جا خوش میکنه....💔
پ.ن ترین:ریحانه میگه پنجشنبه عروسی پسرعموته نمیخوای بیای؟میخوام رو سرش نقل بریزم نمیخوای بیای؟چ کنمممممممم ک چارهای جز گریه ندارمممممممممممممممم ندارممممممممممممممممممم ندارمممممممممممممم😭💔